یاسمنیاسمن، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

یاسمن گلی

هفت ماهگی

عکس های 7 ماهگی و عید سال 93 مامانم و خاله شیوا داشتن خونه رو  مرتب می کردن و من شیطونی می کردم.... خاله ام من رو با اسباب بازی هام گذاشت تو سبد.... خیلی بامزه شدم و کلی بازی کردم   منم خانم مهندس:   عید سال 93: ...
13 آذر 1392

پنج ماهگی

بهمن ماه 92 بود که بابایی ما و پدرجون و مادر جون رو از پلدختر آورد بروجرد.... برف سنگینی اومده بود.بابایی قرار بود فردا صبح برگرده پلدختر....صبح بیدارشد و دید پدرجون رفته برف پارو کنه سریع پاشد رفت کمک.... ای وای عزیز دلم بعد از چند دقیقه دیدیم بابایی اومد تو خونه گفت آی و وای کمرم گرفته.... سریع کمکش کردیم و خوابوندیمش رو تخت. بنده خدا مجبور شد زنگ زد گفت من نمی تونم برگردم پلدختر و باید چند روز استراحت مطلق باشم. روز 23 بهمن هم که تولد 5 ماهگی شما بود و  بابایی هم حوصله اش سر رفته بود همش تو رختخواب . من هم بهونه ای درست کردم واسه اینکه همه د.ر هم جمع بشیم .... کیک خریدم و با حاج آقا و مادر و دایی رضا اینا و دایی مهدی اینا...
11 آذر 1392

سه ماهگی

تولد سه ماهگی یاسمن جان تو تعطیلات تاسوا و عاشوا بود و واسه همین بابا فریدون اومده تهران پیشمون. بابا رضا هم که مثل هر سال نذری شیر داشتم و ما هم کیک که به خاطر یاسی تعدادش رو بیشتر کرده بودیم. نوبت نوبتی 1 سر میرفتیم کمک واسه نظری و میو مدیم پیش خانم گلی که مرافبش باشیم....                   ...
11 آذر 1392

اولین سفر به پل دختر

خانم گلم ، یاسمن جان بعد از به دنیا اومدن شما بابایی که درس تخصص اش تموم شده بود باید برای تعهد 2 سال به شهر کو چیکی برای کار میرفت ... خلاصه شهر مقصد معلوم شد : پلدختر ،استان لرستان برای همین چند وقتی بود که ما مهمون بابا رضا بودیم تا بابایی 1 خونه خوب و مناسب پیدا کنه و ما2 تا هم بریم پیشش. بنده خدا خیلی بهش سخت میگذره تنهایی... با کلی کار زیاد قرار شد فعلا تو این خونه موقت ماهم بریم سری بزنیم پیش بابایی. اون موقع شما 4 ماه و نیم سن داشتی و فقط غلتیدن رو بلد بودی بعد هم گردن زود خسته می شد و سرت رو می گذاشتی زمین. قربونت برم عکس هات خیلی بامزه شدن. ...
8 آذر 1392

روز به دنیا آمدن فرشته کوچولو

روز تولد فرشته کوچولوی من... روز 23 مرداد سال 92 اومد و قرار بود بریم بیمارستان ... روز تولد شما. شب قبل مادر شوهرم با مادر بزرگم با اتوبوس اومدن تهران و مامان فریبا رفت سراغشون و همه اومدن خونه ما خوابیدن که صبح همه با هم راهی بشیم. دکتر از چند وقت پیش گفته بود باید حسابی پیاده روی کنی تا زایمان طبیعی خوبی داشته باشی... 1 کم استرس داشتم ولی دلم قرص بود به خدای مهربون که نی نی رو تا این مرحله واسه ما نگه داری کرده بود . توکل به خدا کردیم و رفتیم. صبح زود بود و تا ساعت 8 طول کشید تا من تو اتاق مخصوص بستری شدم و مامان فریبا پیشم بود. حدود ساعت 1 ظهر بود که دیدم دردهام داره بیشتر میشه گفتم  بابا فریدون (قرار بود بابا بشه دیگ...
1 آذر 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به یاسمن گلی می باشد